۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

استيصال

"خدايا! نمي‏دانم چه بايد بكنم. مانده‏‏ ام گرفتار با اين آدمها. امروز عصر، در پارك قدم مي‏‏زدم، يكي را ديدم، نظرم را جلب كرد. مردي آرام نشسته بود، فكر مي‏‏كرد كه تغيير و تحول را شروع مي‏‏كند و فكر مي‏‏كرد، اگر ثانيه‏‏ ها تكرارپذير بود، كنف‏‏ يكون مي‏‏شد.
به اتاق زمان رفتيم، او را به گذشته دلخواهش بردم. او را با همان تجربه، با همان فكر، به گذشته دلخواهش بردم. راهنمايي‏‏ اش كردم!
او باز همان‏گونه زندگي كرد؛ دوباره همان‏گونه تجربه كرد، و دوباره، همان شد كه بود، دروغ گفت،
مانند بقيه.
دنبال يكي مي‏‏‏‏گردم كه از گذشته پشيمان نباشد، راهنمايي‏‏‏ ام كن!"
از دفتر يادداشتهاي روزانه يك غول چراغ جادو

مرجع: مجله اطلاعات هفتگي، شماره 3188، صفحه 44

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر